مرا ببخش ...
زمن مپرس چرا ، چگونه ؟
تا کی این چنین بی قرار و نا آرام ؟
دلی که بینوای تو شد
بینوای ساز تو ، تا ابد چنین است ...
مرا ببخش ...
به خاطر این همه پریشانی
برای این همه ناله و گلایه و زاری ...
گناه بی قراریم به گردن غم توست !
تو چشم بپوش - مثل همیشه - از این گناه تکراری !

---------------------------------------------------------------------------

و من
در پهنه ی این انتظار آشنا
رفتنت را می بینم
بی آنکه هرگز آمدنت را ...
امّا هر بازگشت
برهان بودنی است
هر رفتنی، گواه
بر شوق آمدنی است !

---------------------------------------------------------------------------

نمی دانم
اکنون که حادثه معنای تقدیر به خود گرفته
دیگر به اتهام زمان ایمان آورده ای
یا هنوز زمانه را به گسستن تمامیت قلبها محکوم میکنی ؟
...
یادت باشد ؛
اگر از حصار نامرِِیی این روزها
به حماسه ی دیروز رسیدی
به دنبال قلبت بگرد
و نشانی آن را
از طنین نیاز دستانت بپرس !
نمی دانم ...
آیا هنوز هم آن اعتماد سبز در رگهایت جاریست ؟

---------------------------------------------------------------------------

کاش می شد کوچه باغ عشق را
در میان گامهای خسته ای تقسیم کرد
کاش می شد در نگاه سرد صبح
عشق را بر آسمان تفهیم کرد !

---------------------------------------------------------------------------

دیگر به آسمان پس از باران
بدون رنگین کمان خو گرفته ام
به قصه های پریان
مثال وهم یک هذیان
به حسرت خالی گلدان
در روزهای بهاران
دیگر به بال بستگی کبوتران
بدون قفس در حصار این ایوان
دیگر به این عصیان
خو گرفته ام !
بخشی از شعر عصیان فاصله ها

---------------------------------------------------------------------------

در عاشقانه شبی، تاریکی ام از پرتو حضور تو روشن شد
هر چند شامگاهم اکنون از آتش دوری تو رنگین است ...
رحمی بکن تا در این شعله های شبانه – ققنوس وار - بمیرم !
بخشی از شعر هزارمین مرداد

---------------------------------------------------------------------------

هنوز باورم نمی شود که رفته ای
هنوز باورم نمی شود تو بوده ای
که اینچنین غرور عشق را
به پیش چشم من شکسته ای
بمان ، بمان و با سرای خود وداع کن
...
بمان !
ببین شکوفه های بی بهار را
ببین بلوغ کال لحظه های انتظار را
...
بخشی از شعر بلوغ کال

---------------------------------------------------------------------------

ایمان بیاوریم به زندگی
مرا به ترنم قطره های باران قسم داده اند که لحظه های عمرم را با خیال سرد و خاموش سکوت هدر ندهم و شب این آستانه ی آرامش را که هر چند یک بار می آید و می رود به پرتو خورشید حسرت مخورم . دلم را به زیبایی بهار فریب ندهم و به صداقت پاییز و زمستان که در زیر برگ های رنگین و برف پنهان است ایمان بیاورم...

---------------------------------------------------------------------------

و رسیدن ، یعنی رها شدن ... یعنی گریز لحظه ها ...
یعنی مرگ ! مرگ یعنی اولین میلاد ... میلاد عاشقانه زیستن ، بودن و ماندن.

– بی هیچ هراس – ماندن روی زمین بدون آرزوی پرواز ... مرگ یعنی تولد بوی خاک !
یعنی به زمینی بودن بالیدن و شاید آن روز تمام پرنده های عاشق به
موریانه ها حسرت بخورند و ابرها فاصله را فریاد کنند .
باورت می شود که خورشید از داغ دوری خاک می سوزد ؟

 برگرفته از کتاب بلوغ کال سروده ی مرحوم کیانا وحدتی

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش/ ماییم که پا جای رد خویش می نهیم و می رویم